کافکا و مرگ زیر گیوتین استبداد: «گناهکار باش و بمیر!»

ماه اگست سال ۱۹۱۴ اندکی پس از ترور آرشیدوک فردیناند، ولیعهد امپراطوری اتریش، فرانتس کافکا شروع به نوشتن رمان محاکمه کرد. محاکمه‌ای که چندان به این ترور که آغازگر جنگ جهانی اول بود، ربطی نداشت و به ترور انسان در برابر قانون می‌پرداخت.

نویسنده شهیر چک در دفتر مؤسسه بیمه حوادث کارگران پادشاهی بوهمیا به جنگ دیگری فکر می‌کرد. جنگ بی‌پایان استبداد قانون علیه مردم ضعیف.

کافکا که مسئول رسیدگی به محاکمه‌های کارگران در برابر کارفرمایان بود، همزمان پشت دو میز می‌نشست. روزها به‌عنوان حقوق‌د‌ان متصدی بخش مهمی در مؤسسه بیمه بود و دفاع از کارگر در برابر کارفرما را به عهده داشت و شب‌ها به‌عنوان نویسنده براساس این پرونده‌ها قصه می‌نوشت.

بررسی اسناد حقوقی این موسسه نشان می‌دهد که تجربه او در مواجه با مسائل حقوقی تا چه حد بر نوشته‌های داستانی او تأثیرگذار بوده است. شش اثر او مستقیماً به قانون مربوط می‌شود: «محاکمه»، «جلوی قانون»، «مشکل قوانین ما»، «گروه محکومین» و «آتش‌انداز» و «قصر».

در این میان داستان محاکمه که امسال ۱۱۰ ساله شد، مهم‌ترین نوشته او درباره دخالت نادرست قانون در زندگی بی‌گناهی به نام یوزف کا است که بی‌گناه دستگیر و اعدام می‌شود. شواهدی نشان می‌دهد که این تراژدی به پرونده مهمی مربوط می‌شود که او در موسسه بیمه مشغول کار بر روی آن بوده است. متنی ۲۲ صفحه‌ای در گزارش سالانه ۱۹۱۴ موسسه بیمه بوهمیا پراگ با عنوان «پیشگیری از حوادث در معادن سنگ» موجود است که از این پرونده‌ حقوقی می‌گوید. از این روست که معدن سنگ متروک انتهای رمان محاکمه به راستی معدن است و کمتر به نشان و نماد بستگی دارد.

یا گناهکار باش یا بمیر

داستان محاکمه این‌گونه آغاز می‌شود: «حتما کسی به یوزف کا تهمت زده بود، چون بی‌آنکه خطایی ازش سر زده باشد یک روز صبح بازداشت شد.» این مشهورترین شروع داستانی کافکا پس از داستان مسخ است. عنوان اصلی این رمان فرآیند نام دارد و به فرآیندی که شخصی بی‌گناه به مرور از جانب قانون به جرمی واهی متهم می‌شود دلالت دارد.

آقای کا متوجه می‌شود که مورد اتهام واقع شده و باید به دادگاه برود. در دادگاه چیز زیادی دستگیرش نمی‌شود و وکیلش نیز به او کمکی نمی‌کند. در بلاتکلیفی محض رها می‌شود تا سرانجام در شب سی و یکمین سالگرد تولدش به سراغش بروند و در حومه شهر پراگ در معدن سنگی متروکی با ضربات چاقو اعدامش ‌کنند.

این موضوع کلی رمانی است که نویسنده چک، فاجعه‌ای انسانی از آن خلق کرده است. یوزف کا درست همچون گرگور سامسا ناگهان تبدیل به چیز دیگری شده: یک متهم. بدون اینکه تقصیری به گردن داشته باشد مجرم است. یک دهه پس از انتشار این رمان آلمان نازی یک شبه وارد خانه همسایه‌اش چکسلواکی شد و او را بازداشت و روشنفکرانش را به زندان افکند. کافکا در آن زمان دیگر زنده نبود اما از وضعیت انسان در آینده نزدیک پیش‌گویی کرده بود. انسان بی‌گناهی که در این شکل از جوامع٬ همواره در معرض اتهام است. از این روست که متهمان داستان‌های کافکا همواره زیبا هستند. یوزف کا انسان بی‌گناهی است که در جامعه‌ای شرور باید به شرارت نکرده اعتراف کند. او موجودی خطرناک برای دار و دسته شروران است. معصومیت او پیام نادرستی به دیگران می‌دهد و این خوشایند حکومت فاسد نیست. بی‌گناهی در چنین جامعه‌ای بی‌معناست. یا گناهکار باش یا بمیر.

کابوسی که نویسنده برای ما به یادگار گذاشته بازگوکننده دنیای وارونه‌ای‌ است که انگار در خواب انسانی بی‌گناه می‌گذرد و باید آن را تا حد زیادی مدیون تجارب شخصی‌ کافکا دانست. او که روزها با اعداد سر و کار دارد و شب‌ها با حروف کار می‌کرد پرتره‌های وحشتناکی از واقعیت را به ما نشان داد. از این جهت است نام یوزف را برای کاراکترش برگزید تا بیگانگی خود را نیز نشان بدهد- کافکا در محله یوزفوف یا محله یهودیان شهر قدیم پراگ بزرگ شده بود- شخصی که هم یهودی است و هم در جامعه چکسلواک، آلمانی زبان است و البته افکار دگراندیشی هم دارد. آقای کا هر چه پیشتر می‌رود خود را غریب‌تر می‌یابد و از این روست که وقتی دو جلادش در ساعت ۹ شب او را با خود می‌برند او هیچ اعتراضی نمی‌کند. می‌داند در چنین دنیایی جایی ندارد. حتی با دیدن همسایه‌اش، دوشیزه بورستنر هم هیچ کمکی از او نمی‌خواهد. در انتها زمانی که به قتلگاه موعود یعنی معدن متروک می‌رسند او مردی را می‌بیند که از پنجره به بیرون نگاه می‌کند و شاید برای اولین‌بار است که یوزف کا دهان می‌گشاید که کمکی بخواهد که پنجره بسته می‌شود تا او در تاریکی سنگ معدن متروک «مثل یک سگ» کشته شود.

کافکا و کارشناسی خطر

گزارش کافکا درباره «پیشگیری از حوادث در معادن سنگ» یکی از هزاران گزارش‌ حرفه‌ای وی برای مؤسسه بیمه حوادث کارگری است. اغلب این گزارش‌ها در طول پرتلاش‌ترین سال‌های او به عنوان نویسنده، از ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۵ نوشته شده‌اند. تصادفات حین کار در امپراطوری اتریش-مجارستان از موضوعات بحث‌برانگیز آن سال‌های دنیای بیمه حوادث بود و کافکا در داستان‌هایش از آنها وام گرفت. ماشین‌هایی که ممکن است باعث قطع انگشت کارگران شوند که در «گروه محکومین» وجود دارد یا شکارچی گراگوس و حادثه در محل کار و همچنین ساخت دیوار بزرگ چین و حشره شدن کارمندی معمولی در مسخ.

کافکا در مدت چهارده سالی که در استخدام بیمه بود در اغلب داستان‌هایش از خطراتی که انسان را تهدید می‌کند نوشته است. او یک هشدارگر ادبی است که به طبقه‌بندی خطر برای تمامی آدمیان دست زده است. این خطرات برآمده از ریسک‌هایی است که کارگران تحت نظارت بیمه در مزارع و کارخانجات و معادن با آنها مواجه بودند. او همواره در حال بازدید از این اماکن خطرناک بود و از وظایفش در این مثلث بیمه، کارفرما و کارگر این بود که آنان را از خطرها آگاه کند. تولید صنعتی منجر به افزایش شدید حوادث جدی و اغلب کشنده در محل کار شده بود. طبیعت شتاب‌زده و در عین حال یکنواخت کار مدرن باعث ایجاد خستگی و بی‌توجهی شده بود و چنین حوادثی کافکا را رنج می‌داد.

سهل‌انگاری کارگر و کارفرما پای او را به عنوان کارشناس حوادث کارگری اغلب به محل وقوع حادثه می‌کشاند. در این راستا و در سال ۱۹۱۴ بود که او گزارشی با عنوان «پیشگیری از حوادث در معادن» نوشت و در آن، «یوزف فرانتس رنلت» صاحب معدن اوستی ناد لابم را به دلیل پرداخت دستمزد الکل، و مجوز کار به کارگران حین مستی، بدون تجهیزات ایمنی مناسب مانند عینک، سرزنش کرد. اتهام جنایی علیه وی البته به جایی نرسید. کافکا بازرسان را متهم کرد که مشکلات مرگبار کارگران را گزارش نمی‌کنند و خطر را به رسمیت نمی‌شناسند. او در این گزارش از جمله به ایمنی تخته سنگی سست اشاره می‌کند. سنگی بالای دیواری صخره‌ای که کارگری در این نقطه خطرناک مشغول کار است. یوزف کا نیز در انتهای رمان محاکمه بر روی تخته سنگی سست اعدام می‌شود. این همزمانی گزارش درباره کار بر روی بلوک سنگی سست با شروع نگارش داستان محاکمه گویای رابطه میان واقعیت و تخیل است. از میان ۲۶۰۰۰ معدن متروک و فعال جمهوری چک که بسیاری از آنها امروزه زیر آب رفته‌ یا متروک شده‌اند به نظر می‌رسد که مکان معدوم شدن یوزف کا جایی در معدن اوستی ناد لابم در شمال پراگ و همچنین معدنی در نزدیکی خانه او باشد. معدنی که اکنون در زیر باغ‌وحش شهر پراگ قرار دارد.

مصادف شدن این رمان با اصلی‌ترین و چالش برانگیزترین گزارش حقوقی کافکا در بیمه با عنوان «پیشگیری از حوادث در معادن» رابطه میان بیمه و داستان را نشان می‌دهد. دو نهاد نوشتن و قانون بازوهای کافکا برای رسیدن به اثری ماندگار هستند. این پیوند میان اسناد بیمه و ادبیات داستانی منجر به خلق شخصیت‌هایی عجیب در دنیای کافکایی شدند. شخصیت‌هایی که اغلب قربانیان حوادثی هستند که هیچ بیمه‌ای برای آنها خلق نشده. آنها یک روز صبح بیدار می‌شوند و می‌بینند حشره شده‌اند یا به جرمی نکرده باید اعتراف کنند و از هستی ساقط شوند. او همان‌طور که نگران مصرف مشروب توسط کارگران هنگام کار با ماشین‌های صنعتی بوده به کارفرمایان در معادن حمله می‌کرده که از عمد معدنچیان را مست می‌کنند. موضوعی که در نهایت باعث شد رمان محاکمه در انتها به اعدامی در معدن ختم شود.

او مدعی غرامت برای بی‌گناهان بود. حمایت او از کارگران چنان معروف است که شایع است کلاه ایمنی را هم او اختراع کرده. کافکا که پیشتر دستگاهی برای حفاظت کارگران چوب‌بری جهت ممانعت از قطع انگشتان دست پیشنهاد داده بود مهارت فنی قابل توجهی در طراحی وسایلی برای جلوگیری از صدمات حین کار نشان داده بود. او قانون را متهم به ناکارآمدی می‌کرد و سعی در اصلاح آن داشت. از این رو به نظر می‌رسد اصطلاح کافکایی نیز از دل پرونده‌های حقوقی وی خلق شده باشد. نوعی بی‌عدالتی غیرقابل درک که کافکا در پی مفهوم آن بود. از این رو کارشناس خبره خطرشناسی به نوعی زبان دفتری رسیده بود که پژواک تمامی آلودگی‌های رایج در این هزارتو بود. ناتوانی قهرمان کافکا در دفاع از خود ما را به کارگرانی می‌رساند که حتی در صورت زخمی شدن٬ انگشت اتهام سمت آنها می‌رفت و متهم به خطای نکرده بودند. از این روست که افکار داستانی شبانه وی با خون واقعی کارگران معادن و مزارع و کارخانجاتی ممزوج شده که او روزها در دفتر بیمه می‌نوشت. اندکی تخیل باید به این چاشنی خونین اضافه می‌شد تا بدن‌های مثله شده در حوادث صنعتی زنده شوند و شخصیت‌هایی زاده شوند که از پذیرفته نشدن و دیده نشدن و درک نشدن توسط دیگران در رنجند.

نجات برای این اشخاص از دید کافکا دور از دسترس است. در داستان محاکمه این وضعیت به روشن‌ترین شکل ممکن تصور شده است. او چرا باید مستحق چنین رفتار وحشتناکی از سوی دیگران شود؟ او که تا آخرین لحظات بره‌وار به سمت محل ذبح خود می‌رود و تا آخرین لحظه چشم امید به نجات دهنده‌ای دارد. به یاد بیاوریم آخرین صحنه را که مردی پشت پنجره است و پیش از آنکه کارد قلب او را بشکافد او امید دارد که این مرد، این زن، این انسان به یاری او بشتابد.