آلن دلون؛ شمایل زیبایی و مرگ
آخرین عضو باشگاه بازیگران خوشتیپ که در درجه اول بازیگر بودند و سپس -از بخت و اقبال خوش- کاریزماتیک، و قدرت بازیگری ایشان بر چهره فریبنده و ظاهر جذابی که داشتند غلبه میکرد، درگذشت.
آلن دلون، بازیگر برجستهای که تسلطش بر نقش مانع از آن میشد که او را صرفا بهعنوان یک سوپرمدل یا مرد فریبنده و اغواگر بهخاطر بیاورند، در آستانه ۹۰ سالگی درگذشت و -شاید- به سوی باقی اعضای باشگاه بازیگران خوشتیپ -که دیگر خالی از سکنه به نظر میرسد- رهسپار شد.
اما اینکه «بازیگر قدرتمندی بود» یا «بر نقش تسلط داشت» به چه معناست؟
در واپسین فصل از فیلم سامورایی دلون در نقش جف کاستلو، با اسلحهای خالی و با آگاهی به مرگ، پای به قتلگاه میگذارد.
او به اصول خود وفادار است و همچون یک سامورایی سالک، نیک میداند اکنون زمان مردنش فرا رسیده است.
تا پیش از این صحنه، شیوه راه رفتنش با صلابت و سرعت قدمهاش حساب شده بود اما در این صحنه دیگر آن صولت در حرکتش و الگوی رفتاریاش را کنار گذاشته -چهرهاش اگر بیحس مینمود الان قدری اندوه در آن دیده میشود. و بهقدری متفاوت از کل فیلم رفتار میکند که حتی پیشخدمتی که کلاه او را میگیرد، نگرانش میشود (چهره نگرانش را میتوان در آینه تماشا کرد). وارد سالن میشود و با ترس به سرپیشخدمت نگاه میکند. ترس؟ او، قاتل حرفهای -جف کاستلو- مگر از چیزی هم میترسد؟
اینجاست که نقش دلون عمق انسانی به خود میگیرد -هر آدمی دم مرگ از مرگ میترسد اما او چنان قدرت دارد که بازی را عوض نکند و علیرغم میل با اسلحهای خالی به میدان نبرد یکطرفه برود.
سرپیشخدمت با چهرهای که انگار ترس و کینه را با هم بروز میدهد به کاستلو خیره شده. کاستلو برمیگردد سمت زن رنگینپوست پیانیست -والری. او همان زنی است که جف را در نیمهراه فیلم تکان میدهد.
در صحنه ای والری به سرزنش از جف میپرسد: «آخر تو چگونه آدمی هستی؟»
و جف در خود فرو میرود.
آیا او آدم بدی است؟ شاید آدمی که احساس ندارد اصلا آدم نیست! اما در این صحنه واپسین، جف هوشیار شده و دیگر آن ماشین آدمکشی نیست. حالا به سوی زن میرود و با چهرهاش میگوید: «ببین، من هم آدمم، میترسم، گریه میکنم و حتی عاشق میشوم».
جف در پایان فیلم عاشق همان زنی شده که عامل مردنش است؛ همان زنی که جف را به «انسان بودن» سوق میدهد اما در عین حال نماد مرگ نیز هست. جف کاستلو به زن نگاه میکند، چشمهاش قدری خیس. مردمکهاش روی صورت زنی که دوستش دارد میچرخد اما زمان، زمان مرگ است. این صحنه حدود پنج دقیقه وقت میگیرد اما بیهیچ اغراق در متفاوتنمایی و کاملا زیرپوستی، جف کاستلو -آدمکش حرفهای- در عرض پنج دقیقه بدل به عاشق فداکار میشود.
حالا او همان سامورایی است که نام فیلم را با خود حمل میکند.
اکنون به نقش دیگری توجه کنید که در واپسین صحنهاش درست چیزی شبیه به موقعیت سامورایی را متبادر میکند -دسته سیسیلیها. در هر دو فیلم، دلون -در نقش روژه سارته- مرگآگاهی دارد. اینجا هم پای یک زن در میان است اما سرپیشخدمت فیلم قبل، اکنون رییس مافیاست -با بازی ژان گابن بزرگ.
به لحظه رانندگی دلون توجه کنید وقتی با آگاهی پای مرگ میرود. اینجا دیگر نه آن ماشین آدمکشی است و نه فردی که به اصول خود وفادار است. اینجا دلون فقط زخمخورده و در عین ترس از مردن، نمیخواهد بمیرد. به مقصد میرسد و کیف پر از پول را برانداز میکند. او برخلاف فیلم قبلی، عاشق پول است. به سمت اسکناسها که خم میشود دقیقا تفاوت نقشش با جف کاستلو نیز عیان خواهد شد.
روژه سارته آدم خوبی نیست، کاستلو هم نبود اما سارته زندگی را در این دنیا میبیند و کاستلو قدری معنوی است. اینها جزییات رفتاری نقشهاست که دلون با تسلط بر شخصیتها به آنها عمق میدهد.
شاید بتوان گفت آلن دلون بازیگر مرگ بود. او در فیلمهای متعددی محکوم به مرگ میشود اما هر بار که با مرگ مواجه میشود، جور دیگری است. انگار دلون هر بار و در هر نقش، دستههای متفاوتی از آدمها را نمایندگی میکند که بالاخره خواهند مرد و او چگونگی این مواجهه را یادآور میشود. حتی آنجا که نخواهد مرد، مرگ را به زنده ماندنش ترجیح میدهد.
در شاهکاری به نام روکو و برادران، روکو جور همه را به دوش میکشد. از عشقش میگذرد تا برادرش زن را صاحب شود. برادرش که میمیرد، قاتل را -که همان عشق سابقش بوده- نه تنها لو نمیدهد که حاضر است برای پرداخت قرضهاش، مشت هم بخورد. ولی در پایان این فرد بخشنده، چشمهای پر اشکش را مقابل دوربین نشان میدهد -این چشمها میگویند که کاش میمردم. و این «کاش میمردم» را میشود در دایره سرخ، کسوف و بسیاری فیلمهای مهمی که او بازی کرده دید.
اکنون او خودش به پایان زندگیاش رسید. آلن دلون، شمایل مرگ بود در تاریخ سینمای فرانسه و هر بار مرگ را در شکلهای متفاوت اجرا کرد.