فریاد ما را کی خواهد شنید؟؛ تجربه متفاوت استقبال از کتاب در افغانستان و غرب
به کتاب فروشی میروم که قرار است از اولین کتاب من رونمایی شود. آهسته آهسته مردم از راه میرسند. آدمهایی از کشورها و شهرهای مختلف. دوست، آشنا و غریبه. با شروع برنامه و معرفی کتاب، پس از خواندن چند پاراگراف با فرانسوی شکسته، در تشویق حضار غرق میشوم. نوبت به سوالات میرسد.
با سوالهایی مواجه میشوم که خودم هم جوابی برای آنها ندارد. این زنان کجایند؟ خانههای امن چه شد؟ زندانیان زن در چه وضعیتی بهسر میبرند؟ آینده افغانستان چه میشود؟ چرا مردم ساکتاند و فقط تحمل میکنند؟
من که بعد از ترک افغانستان دچار بحران مهاجرت، سردرگمی، عذاب وجدان نجاتیافتگان و سایر حسهای مختلط و متضاد شدهام جواب دادن به جای مردمی که در کشور باقی ماندهاند برایم دشوار است. بعضی سوالها هم که برایشان جوابی ندارم.
حرفهایم تمام میشود. در نگاه حاضران تشویق و ستایش برق میزند. باید کتابها را برای علاقهمندان امضا کنم. صف طولانی از مردم برای امضا گرفتن شکل گرفته است. زنی میآید و میگوید: «ببین مرسل، درست است من مادرت نیستم اما آرزو داشتم تو دخترم بودی». زن دیگری میگوید: «باورم نمیشود در این سن کم آدم این همه زندگی کرده باشد.» مردی میپرسد: «چطور و با چه امیدی کنار آمدی، چطور از پس این مشکلات برآمدی؟» لبخند میزنم و میگویم: «به تاریکی قمری دارم» سر در نمیاورد، لبخند میزند و میرود.
این همه تشویق و استقبال از کتاب «کی فریاد ما را خواهد شنید؟» برایم دلگرمکننده بود. شرکتکنندگان در مراسم رونمایی کتاب، آدمهایی از ملیتها و کشورهای مختلف بودند. از افغانستان هم بودند. برای من قسمت که نوستالژی داشت این بود که در قلب پاریس کتابم را به زبان فارسی برای بعضی دوستانم با نوشتن « به امید آزادی» امضا کنم. زمانی که نوشتم به امید آزادی، دلم برای افغانستان تنگ شد. غم نبودن در سرزمین خودم و رونمایی از کتابم، رویای دیرینهام در کابل سراسر وجودم را گرفت و در همان چند ثانیه گویا پرتاب شدم به افغانستان.
جامعه سنتی، مذهبی و زنستیز، جایی که زنان نقششان با رضایت یا بدون رضایت، فقط به ارایه خدمات برای مردان خلاصه میشود. شب در بستر میخوابند و همسرانشان را باید راضی نگه دارند. صبح روز بعد هم که هوا روشن میشود، همه پی کار خود میروند. زنان دوباره در آشپزخانه و مردان در سر کار، هیچ کسی از خشونت علیه زنان سخن نمیگوید، گویی همه پذیرفتهاند که با زن باید خشونت کرد. مانند ضربالمثلی که معلوم نیست از کجا آمده اما بسیاری با آن آشنایی دارند که میگوید «زن یعنی بزن». این چرخه را اکثریت زنان جامعه، برای حفظ آبروی خانواده تحمل کردهاند.
دلم برای همان جامعهای شور زد که این روایتها را از آن گردآوری کردهام. هنگام نوشتنشان اشک ریختم. دل و نادل برای نوشتنشان بودم. با خودم کلنجار رفتم و در نهایت تصمیم گرفتم چاپ شوند. بمانند برای تاریخ، تا در آیندهها از آن درس بگیریم. چون باور دارم قصهها زمانی که مستند میشود میتواند کمکی باشد برای متوقف کردن چرخه خشونت. این داستانها از افغانستان بعد از حاکمیت دوباره طالبان نیست بلکه از دو دهه جمهوریت است که انتظار میرفت افغانستان جای بهتری برای زنان شده باشد؛ که نشد.
آنچه در این مدت کوتاه مواجه شدم استقبال گرم خوانندگان غربی بود. کتابها در همه کتابفروشیها به فروش رفت. هرچند کتاب با استقبال اجتماع افغانستان چه در داخل و چه در خارج مواجه شد اما از طرف دیگر با انبوهی از پیام و نظرهای مردم، عمدتا مردان مواجه شدم که حاوی آزار و اذیت جنسی بود. مخاطبانی که دغدغهشان کتاب نبود بلکه عکسی بود که من از خودم با کتاب نشر کرده بودم. عکس کاملا پوشیده بود اما نظریات و پیامهای مملو از فحش و ناسزاهای جنسیتزده بود که گویا من آبروی مردان افغانستان را با آنچه از خشونت حرف زدم در میان جامعه جهانی بردهام، یا اینکه آبروی اسلام و مسلمان افغانستان را با نوع پوششم بردهام. این حملات به خوانندگان غربی کتاب ثابت میکردند که در صورت دست یافتن این جماعت معترض به من، متن کتاب چقدر واقعی بود و حتی شاید فاجعه فرخنده تکرار میشد.
این داستانها در داخل افغانستان، برای جامعهای که خشونت را زندگی میکند و یا اعمال میکند شاید جذابیت زیادی نداشته باشد. چون میدانند اگر زنان خشونت پیدا و پنهان را بشناسند و یا روایت کنند موقعیت اجتماعی این شهروندان در خطر میافتد، پس همان بهتر که زنان سکوت کنند.
بسیاری میپرسیدند «چرا کتاب به زبان فارسی نشر نشده؟» میخواهم بگویم که در افغانستان کتابهای زنان و قصههای زنان خیلی خواننده ندارد. اما بله! این کتابها در غرب استقبال میشود. مردم جهان بیرون، میخواهند ببینند زنانگی در کشوری که زمان در آن متوقف شده و زن را کسی انسان بهحساب نمیآورد، چه حسی دارد. میخواهند بخوانند و بدانند زندگی زنان در افغانستان، یک کشور بهشدت سنتی و مذهبی چه رنگی دارد.
همچنان در افغانستان، کشوری که من از آن میآیم، سرانه کتابخوانی خیلی پایین است. فرهنگ کتابخوانی متاسفانه خیلی بالا نیست،اگر هم کسی کتاب بخواند، آن را نمیخرد، دنبال پیدیاف رایگان کتاب میگردد. من دهها پیام با آدرس دریافت کردم که وطنداران خارج نشین فرستادند و خواستند که برای شان کتاب بفرستم. و چون کتاب را نوشتهام هزینه پست را هم باید بپردازم. در حالی که مخاطبان غربی کتاب، هر کدام چند جلد کتاب میخرند، برای خود، آشنایان و حتی برای تحفه دادن به دوستان شان در مناسبتهای مختلف.
روی هم رفته خوشحالم که از وضعیت زنان در افغانستان، روایتها و مشاهدات را نوشتم. از کشوری میآیم که نام نویسنده زن به سختی شنیده میشود یا کار، فکر و خواستههای زنان، به شدت نادیده گرفته میشود. اما اینجا در غرب، مردم برای گرفتن امضای همان نویسنده صف میکشند.