طنز سیاسی؛ داستان پسر بینظیر
حدود سی سال پیش که در کلینیکی در کابل وظیفه داشتم، زن بارداری به نام بینظیر بیگم به کلنیک آمد. از تکلیفش پرسیدم، گفت کودکی که در بطناش است از سهماهگی، زمانی که مغز کودک آبکی است و هنوز سخت نشده، شروع به لگد زدن کرده.
پرسیدم، روز چند بار لگد میپراند. گفت: از یازده صبح شروع میکند تا یازده صبح روز بعد.
میتوانستم کودکش را فرزند قیامتش کنم اما اخلاق طبابت امر میکرد از بینظیر بیگم اجازه بگیرم. گفتم: این کودک عذاب جان است و باید سقط شود. گفت: پدر کودک اجازه نمیدهد. گفتم: اجازه بگیرید چون قضیه جدی است. گفت: پدرش چند سالی میشود در ممالک عربی وظیفه اجرا میکند. با جدیت گفتم: اگر سقط نکنید این پسر خون یک ملت را میریزد و شاید شما را نیز در بازار مکاره بفروشد.
بینظیر چنان با تمسخر به سویم نگاه کرد انگار شوهر من سالها مسافر و بود من حامله. دستی به شکمش کشید و گفت: خواهی دید پسرم چه انسان نازنینی میشود. لگد زدن اگر عیب بود اکنون خودت بار میکشیدی نه… (اینجا میخواست الاغ بگوید ولی دهنش را بست.) بیشتر چه میتوانستم بگویم؟ گفتم: حالا که هر دو از ادعایمان کم نمیآییم هر ده سال یکبار به کلینیک بیا و برایم گزارش بده پسرت در چه وضع است.
ده سالی گذشت. بینظیر آمد و قربان صدقه پسرش شد. گفت که پسرش ده ساله شده و اسمش را طالب خان گذاشته است. گفت که طالب خان به مکتب میرود و با تمام استادانش رابطه خوبی دارد. از پیشبینیای که کرده بودم پشیمان شدم. گفتم: ای تف بر من. چه خوب شد که پسرت آدم شد. کاش از لگد زدنش قضاوت نمیکردم. بینظیر با تبختر گفت که پسرش از بس خوب است در منطقه به اسم کبوترمشهور شده.
و اینطور ده سال دیگر گذشت و زن دندان تکیدهای به معاینهخانه آمد. موهایش سپید و چشمانش به مغز سرش فرو رفته بود. فکر کردم گدا است. برایش پول دادم، نگرفت. گفت بینظیر است و خبر پسرش طالب خان را آورده است. سپس شرح مفصلی از پسرش داد که چگونه با مشت به دهانش زده و دندانهایش را کنده است. این را گفت و از من خواست تا پسرش را سقط کنم. فکر کنید جواب من چه بود؟ هیچی! همان که شما هم میبودید میگفتید.
دیروز که در معاینهخانه نشسته بودم و به سرمایه ایلان ماسک فکر میکردم (من هر وقت بیکار هستم به سرمایه آدمهای پولدار فکر میکنم) مرد چاق و چلهای که لباس چرکینی بر تن داشت وارد شد. تفنگی بر شانه داشت و از دو چشمش خون میبارید. از من خواست تا فشارش را ببینم. اسمش را پرسیدم، گفت طالب خان است. سنش را پرسیدم، گفت سی ساله. گفتم پسر بینظیر هستی. با قنداق بر شانهآم کوبید. از اسم مادرش آنقدر خجالت کشید انگار میخواست منکر شود که زن نیز موجودی از این کره خاکی است. فهمیدم بینظیر را سالها پیش خاک کرده است.
از دیروز تا حالا شانهام درد میکند اما همهاش با پیچکاری سقط جنین که در دست دارم به این فکرم که کاش سی سال پیش… کاش اخلاق طبابت نبود… کاش و ای کاش و ای کاش!