طنز سیاسی؛ بیرق سفید، لباس سفید، مغز سفید

چند روز قبل کنار جاده، مقابل دکان یکی از دوستان نشسته بودم که یک رنجر پر از طالب آمد و محکم بریک گرفت. طوری که دو عسکر طالب به زمین افتاد و باعث شادی مردم شد. راننده سرش را از موتر بیرون آورد و بلند صدا زد: "هوی!" (که به زبان شیرین امارت همان سلام است).

گفتم: "سلام، بفرمایید." گفت: "نمی‌فرماییم، آ پرسان می‌کنیم که اینجا قصابی کجاست." گفتم: "از فضل خدا و برکت امارت اسلامی تمام کشور قصابی است ملا صاحب." گفت: "همو قصابی که گوشت سودا می‌کند." گفتم: "سر کوچه کودکستان است که دیوارهایش سرخ و سبز و آبی و نارنجی و زرد و بنفش رنگ شده. از کودکستان دو دکان گذشته، یک قصابی است." رنجر حرکت کرد و از اینکه مرا با خودش نبرد احساس اموجی خنده با دو قطره اشک به من دست داد.

هنوز لختی نگذشته بود که رنجر دوباره آمد و ایستاد. راننده شیشه را پایین آورد و گفت: "کودنستان پیدا نشد. کدام نشانی دیگر بگو." گفتم: "ملا صاحب، کودکستان سر کوچه است. از بس دیوارهایش رنگارنگ است کور هم می‌تواند ببیند. فقط دو دکان آنطرف‌ترش قصابی است." گفت: "اگر دروغ گفتی جنجال می‌شود برایت." گفتم: "آدرس قصابی چه نیاز به دروغ دارد. برو پیدا می‌کنی." رنجر رفت و دو-سه دقیقه بعد دوباره برگشت. راننده گفت: "بسیار ریشخندی کردی. بیا بالا شو خودت نشان بده."

با دل پرآشوب سوار رنجر شدم و رهنمایی کردم. وقتی نزدیک کودکستان شدم گفتم: "ببین ملا صاحب، این دیوار کودکستان است. سرخ و زرد و نارنجی و سبز رنگ شده. از ایستگاه فضایی هم دیده می‌شود. آنجا هم قصابی است." راننده گفت: "نارنجی کدام رنگ است." تازه یادم آمد که طالب بدبخت از کودکی در مدرسه‌ای درس خوانده که دیوارش سفید و یا خاکی بوده. ورق کتابی که درس خوانده سفید بوده و هیچ نقاشی‌ای نداشته. استادش همیشه لباس و لنگی سفید داشته. از روزی هم که طالب شده رنگ بیرقش سفید بوده. هرچه عکس از رهبران طالب دیده لباس سفید داشته. نارنجی و بنفش را از کجا بشناسد.

حدسم درست بود. وقتی به قصابی رفتیم، طالب به قصاب امر کرد که پنج کیلو گوشت خوب بدهد. قصاب خواست سرخی و ماهیچه جدا کند اما طالب با نوک تفنگش به دنبه گوسفند زد و گفت: "گوشت سفید خوبش باشد. از وطن مهمان آمده." وقتی از خرید گوشت خلاص شد، مسئول خریداری به میوه و ترکاری فروشی بغلی گفت: "از همو میوه دو کیلو بده. همو که برگ‌هایش سبز است." ترکاری‌فروش با عاجزی گفت که همه میوه‌ها برگ سبز دارند. طالب با قنداق تفنگ گفت: "همو که خودش دراز است." پیش از آنکه گپ به ماساژ قنداق برسد من گفتم: "خلیفه، مولی سفید می‌خواهد." طالب گفت: "هو! دو کیلو باشد. از وطن مهمان آمده."