طنز سیاسی؛ حکایت پسران مرد دانا

در روزگاران قدیم مردی بود به شدت دانا اما فقیر. از بس دانا بود چهار پسر داشت، که اگر زمانی خواستند در خانه لدو بزنند یا قطعه بازی کنند لازم نشود بچه‌های همسایه را به خانه بیاورند.

مرد دانا روزی احساس کرد که قلبش از کار می‌افتد و مرگش نزدیک است. پسرانش را طلب کرد تا آن‌ها را نصیحتی کند.

پسر بزرگ مرد دانا آدم درس‌خوانده و هوشیاری بود. اگر می‌پرسیدی دو و دو چند می‌شود، به جای اینکه بگوید چهار، از هگل و جان میل ستوارت و کارل پوپر و هانا آرنت بیست - سی تا نقل و قول می‌آورد و پرسشگر را از سوالش پشیمان می‌کرد. دو پسر وسطی آدم‌های معمولی بودند و زیاد تعریف نداشتند. پسر آخری اما مطلق گوساله بود. با چهار تار ریش که گذاشته بود فکر می‌کرد دارد به خدا کمک می‌کند تا امور بشر را درست مدیریت کند.

وقتی پسران نزد پدر آمدند، مرد دانا گفت که عمرش به آخر رسیده و می‌خواهد قبل از مردنش به آن‌ها درس زندگی بدهد. پسر بزرگ پرسید، چه درسی. مرد دانا گفت: "می‌خواهم به شما یاد دهم که وقتی به قدرت رسیدید چگونه با مردم رفتار کنید." پسر بزرگ قاه قاه خندید و گفت: "بدبخت! تو که دانا هستی و عقل داری در تمام عمرت روی یک رمه گوسفند با ۲۵ عضو نتوانستی حکومت کنی. ما از کجا به قدرت می‌رسیم؟" مرد دانا به گوساله مطلق نگاه کرد و گفت: "برای به قدرت رسیدن نیاز به عقل نیست."

بالاخره پسرها راضی شدند تا به آخرین درس مرد دانا گوش دهند. مرد دانا پسرانش را لب دریا برد و مشت هر چهار پسر را از ریگ خشک پر کرد. سپس دستور داد تا پنجاه قدم راه بروند. در پایان از هر پسر خواست ریگ باقی مانده در دست‌شان را اندازه‌گیری کنند. وقتی اندازه گرفتند متوجه شدند که کمترین ریگ در دست پسر بزرگ و پسر کوچک باقی مانده است و بیشترین ریگ در دست دو پسر وسطی.

مرد رو به پسران کرد و گفت: "حالا ریگ باقی‌مانده را به دریا بیاندازید تا بستر دریا خراب نشود و به حرف من گوش کنید. در این نقشی که بازی کردیم، دست شما به‌جای حاکم بود و ریگ‌ها‌ همان مردم بودند. پسر بزرگ به این دلیل ریگ کمی انتقال داد چون دست‌هایش را بیش از اندازه باز گرفته بود و ریگ از لای انگشت‌هایش به زمین می‌ریخت. گوساله مطلق هم ریگ کمی را به منزل رساند چون مشتش را بیش از اندازه محکم گرفته بود و می‌خواست ریگ‌ها فرار نکنند. ولی چنین محکم‌گیری نتیجه برعکس داد. و اما دو پسر وسطی حد اعتدال را رعایت کردند و بیشترین ریگ را تا منزل رساندند. پس وقتی به قدرت رسیدید نه با مردم زیاد سخت بگیرید و نه بیش از حد آسان."

مرد دانا این را گفت و مُرد. سی سال از مرگ مرد دانا گذشت و یکباره پسر کوچک پادشاه شد. او بر مردم چنان سخت می‌گرفت که کسی را نای نفس کشیدن نبود. مردم گروه گروه از حکومت او فرار می‌کردند و به مرد دانا با چنین پسری دشنام می‌دادند. شبی مرد دانا با مشت ریگی در دست،‌ به خواب آن پسر آمد و پرسید: "آیا از دیدن این مشت ریگ چیزی را بیاد می‌آوری؟" پسر از خواب پرید و تمام شب را به نصیحتی که پدرش کرده بود فکر کرد.

فردای آن روز او به سربازان حکومت خود دستور داد تا افراد باقی‌مانده در حکومت را به دریا بیاندازند تا بستر دریا خراب نشود.