طنز سیاسی؛ قصه‌های صنف جیم

از تعمیر مکتب که بیرون می‌شدی طرف دست چپ صحن خاک‌آلودی بود که احتمالاً سابق میدان والیبال بوده. هر باری که شمال می‌وزید خاک سیاه بلند می‌شد و فضا را گردآلود می‌کرد.

وسط میدان چهل - پنجاه نفر نشسته بودند که خود را شاگردان صنف جیم می‌گفتند. از دور یک صنف به نظر می‌رسید اما وقتی نزدیک می‌رفتیم، می‌دیدیم که شاگردان در دو گروه نشسته‌اند. یک گروه اعتقاد داشت که جیم "جهاد" است و دیگری معتقد بود که "جمهوریت".

استاد با گام‌های استوار نزدیک صنف رسید. شاگردان از جایشان بلند شدند و جیغ زدند: "سلام استاد!" استاد از پشت عینک خاک‌آلود به بچه‌های گروه جهاد نگاه کرد و گفت: "کریم، عطا، عبدالرب و محمد، شما چرا سلام ندادید؟" عطا که عادت داشت در صف اول بنشیند و پیش از همه گپ بزند، گرد و خاک را از هوا پف کرد و گفت: "ما سلام دادیم ولی خود ما علیک کردیم." استاد دلیلش را پرسید. عطا گفت: "وقتی گفتیم سلام استاد، خود ما فکر کردیم استاد هستیم و علیک گرفتیم." استاد با نگاه‌های خشم‌آلود گفت: "شما استاد چه هستید؟" عبدالرب وقتی فهمید گپ به درازا می‌کشد در یک اقدام خیرخواهانه گفت: "یک اشتباه شد استاد. ایلایش کنید. تولو آمین ووایه." و شاگردان همه آمین گفتند.

استاد کتابچه حاضری را باز کرد و شروع کرد به حاضری گرفتن. وقتی چشمش به اولین نام خورد بلند پرسید: "کفتان خان متفکرزاده کیست؟ این چه قسم نام است؟" اشرف که در گوشه‌ای نشسته بود و حمدالله و محمود پاهایش را مالش می‌دادن با نخوت گفت: "ههههه لالایت است. کفتان انتخابی استم و متفکر تخلص می‌کنم." استاد که اولین بار بود با چنین موجود بی‌ادب و خودخواه روبرو می‌شد اسم قبلی را از کتابچه خط کشید و نوشت: "اشرف". حاضری گرفته شد و در این وسط اسم حنیف، که در میان گروه جهاد و جمهوریت نشسته بود و با قلم پنسل بغل نامش "معاون کفتان" نوشته بود، را نیز خط کشید و به حنیف خشک و خالی تغییرش داد.

هنوز درس شروع نشده بود که بچه‌ها به بگومگو شروع کردند. استاد با عصبانیت پرسید: "چه گپ است؟" عطا گرد هوا را پف کرد و گفت: "استاد، صنف اصلی از ماست. شاگردان صنف الف به زور گرفته. ما می‌خواهیم حمله کنیم و صنف را پس بگیریم." استاد که فهمیده بود از این جماعت تفتی بلند نمی‌شود گفت: "خیلی خوب. بگیرید." عطا در عین حالی که داد زد: "بچه‌ها، برویم بخیر، حمله کنید"، خم شد تا هر سه بکسک‌اش را بردارد. بقیه نیز تلاش کردند بکسک‌هایشان را بردارند و بر صنف الف حمله کنند. هیچ کسی اما نتوانست بکسش را بردارد. استاد با عصبانیت پرسید: "درون این بکس‌ها چه خاکی انداختید که این قدر وزن دارد." امرالله که از طفولیت دوست داشت ژورنالیست باشد گفت: "استاد، پول است. از خود ماست. ندزدیدیم." استاد نگاه معنا‌داری کرد و آهسته گفت: "شما با این بار گران می‌خواهید حمله کنید. اگر از جای خود بلند شدید من اسمم را سرور می‌گذارم." سرور که در گوشه‌ای نشسته بود و با تف اوراق جداشده کتابش را می‌چسباند می‌خواست به حرف استاد اعتراض کند اما حوصله نداشت. نگاه بی‌جانی به استاد کرد و دوباره مصروف کارش شد.

بچه‌ها وقتی نتوانستند بار خود را بلند کنند در دایره نشستند تا برای حمله برنامه‌ریزی کنند. استاد آهسته از صنف بیرون شد.