طنز سیاسی؛ قصه‌های صنف الف

صنف می‌نویسم ولی صنف نبود. بیشتر به مسافرخانه "اده قندهار" می‌ماند. بچه‌ها یکی لاش‌تر از دیگری افتاده بودند.

امیرخان، پسر چهارشانه‌ای که نزدیک کلکین نشسته بود و نقش وزیر خارجه صنف را بازی می‌کرد انگشتش را به نزدیک دهنش می‌برد، لعابی از لبش می‌گرفت و سپس انگشتش را روی نافش می‌مالید. این بار شکم آویزانش را جمع می‌کرد و ناگهان دوباره رها می‌کرد. لعاب که دور نافش جمع شده بود به پوقانه کوچک تبدیل می‌شد. بچه‌ها از این کمال لذت می‌بردند و قاه قاه می‌خندیدند.

استاد وقتی وارد صنف شد هیچ کسی از جایش بلند نشد. استاد برای اینکه شاگردان را متوجه کند، حاضری گرفت. صدا زد: "کفتان حسن!" ذبیح‌الله همانطور که با انگشت وسطی گوشش را می‌خارید گفت، "شانزده روز میشه که نیامده استاذ. شیرعباس هم نیست. میگن مریض استند." استاد با دم قلم عینکش را جابه‌جا کرد و گفت: "رقعه مریضی نفرستاده؟" بچه‌های صنف هرهر خندیدند. انس که دهنش تا بیخ گوشش باز شده بود گفت: "رقعه چند مرمی می‌خورد؟" بچه‌ها این بار باجماعت خندیدند.

حاضری معنا نداشت. در صنف الف کسی برای درس خواندن نمی‌آمد. چون سقف داشت، چند نفری از کوه وارد آن شده بود و با فراری دادن شاگردان قبلی، اکنون اختیار یک اتاق نسبتاً تمیز را در دست گرفته بودند و اسم آن شده بود صنف. استاد مجبور بود به‌خاطر معاش حاضر شود و درس بدهد. وقتی دید کسی به حاضری پاسخ نمی‌دهد، تباشیر را گرفت و روی تخته نوشت "آب".

صدا آمد، "استاد، این چیست که نوشتی؟" استاد گفت، "آب است، آب." صدا آمد، "گمش کن استاد، آب چیست؟ نان بیار که بخوریم. گرسنه هستیم." تمام شاگردان با یک صدا داد زدند، "بیار که بخوریم، بیار که بخوریم." در این میان فقط قهار، پسری از ولایت بلخ بود که انگلیسی یاد داشت و برای اینکه انگلیسی خود را به رخ دیگران بکشد، بلند صدا می‌کرد: Let us eat.

وقتی دادوبیداد کم شد، استاد پرسید: "کی گفت نان بیاور؟ من فقط صدایش را شنیدم. خودش را ندیدم." ذبیح‌الله که برای پیش‌پزی در رده اول می‌نشست گفت: "سراج‌الدین است استاد. او شش ماه است که زیر میز نشسته. بیرون نمی‌آید." استاد با تعجب به چشمان ذبیح‌الله نگاه کرد. ذبیح صدایش را پایین آورد و گفت: "یک خرابی بسیار کلان کرده استاد. بیرون نمی‌آید. می‌شرمد." استاد که قبلاً بوی خرابی به بینی‌اش رسیده بود سری تکان داد و گفت: "خیلی خوب. بیرون نیاید بهتر است. ولی آن پسری که رویش را رنگ مالیده کیست؟" ذبیح گفت: "هههه استاد، این پسر سلام نام دارد. بچه رحیم است. رویش را سیاه کرده تا کسی او نشناسد. از صنف جیم فرار کرده و اینجا آمده. دشمن‌دار است." استاد که از دشمنی میان شاگردان صنف الف و جیم باخبر بود ابرو درهم کشید و چیزی نگفت.

یعقوب، پسری که در گوشه نشسته بود گفت: "استاد، بس است. امروز خیلی درس خواندیم." استاد گفت، "درس کجا بود؟ هنوز شروع نکرده‌ایم. من فقط روی تخته آب نوشتم." یعقوب گفت: "آب برای ما خیلی زیاد است. ما هیچ وقت این قدر آب را یکجا ندیده‌ایم. بس است لطفاً." شاگردان دیگر نیز صدا زدند: "استاد بس است. استاد بس است." هرج و مرجی به پا شد و استاد مجبور شد صنف الف را ترک کند. کتابش را زیر بغل گرفت و رفت تا به صنف جیم برود.