طنز سیاسی؛ اژدهای دوسر کابل
گرد و خاک از چهار سو بلند بود. آسمان تاریک و خورشید به اندازه یک چراغدستی کوچک از لابهلای مه پیدا بود. سقفهای ریخته خانهها و دیوارهای که چون لانه زنبور سوراخ سوراخ شده بودند چهره زشت شهر را زشتتر میکرد.
گروهی از مردان با چهرههای خشن و سرهای کوچک دو زن دستوپا بسته را که میان چادر پیچانده شده بودند به طرف چمن حضوری میبردند. کودکی که چشمهایش به کاسه سرش فرو رفته بود از نوجوانی که آنسوتر انگشتش را دندان میگرفت پرسید، "چرا؟" نوجوان بدون اینکه انگشتش را از لای دندانهای زنگگرفتهاش بیرون کند گفت، "برای اژدها میبرند. امروز نوبت این دو زن است." کودک خندید.
آن زمانها کابل اژدهایی داشت با دو شاخ بزرگ، چشمهای آتشین و دم درازی که آخرش پیدا نبود. هر روز صد نفر را میخورد. صد میگفتند ولی اژدها کمتر از هزار نفر را نمیخورد. آنقدر گرسنه بود که وقتی خسته میشد و پلکهایش سنگینی میکرد، چشمانش را میبست اما دهانش را باز میگذاشت تا خادمان دربار برایش سر و دست و پا و گوش مردم را ببرند و به معدهاش فرو کنند. اینگونه چند ساعتی تاب میآورد که بخوابد. همین چند ساعت اما برای مردم شهر غنیمت بود. در تاریکی شب کودکانٰٰشان را روی دوششان میگذاشتند و از شهر فرار میکردند. شهر خالی از سکنه شده بود. آنهایی که پای رفتن داشتند رفتند. آنهایی که جا مانده بودند هر روز بلعیده میشدند و تعدادشان کم میشد.
در یک صبح خزانی شهاب سنگی از آسمان فرود آمد و بر فرق اژدهای کابل خورد. مردم که صبح از خواب بلند شدند دیدند اژدها مرده است. شور و شادی و هلهله راه افتاد. آنهای که از شهر گریخته بودند کمکم برگشتند. آنهای که در شهر بودند گرد اندوه را از صورتشان پاک کردند و رفتند تا زندگی جدید و آرامی را آغاز کنند. اژدها تبدیل به سنگ شده بود. سنگ متعفنی که چرک سیاه از لای آن بیرون میشد. گاهی که این چرک آتشین فواران میکرد چند نفری را میکشت. مردم اما راضی بودند. میگفتند روزگارشان بهتر از روزهایی هست که اژدها زنده بود.
بیست سال زمان گرفت تا اژدهای که مردم تصور میکردند مرده است بیدار شود. اژدها اکنون دو سر داشت. شهاب سنگ به وسط سر اژدها اصابت کرده و آن را به دو قسمت تبدیل کرده بود. حالا هر دو قسمت به سرهای جدیدی تبدیل شده بودند. برای اینکه مردم اشتباه نکنند، اژدها روی هر سرش اسمی گذاشته بود. یک سرش را "اسلامیت" میخواند و سر دیگرش را "افغانیت".
اژدهای خوشبخت دیگر گرسنه نبود. وقتی این سرش میخوابید آن سرش بیدار بود و مردم را میخورد. زمانی که آن سرش خواب بود این سرش میجوید. لقمهای که جویدنش برای "اسلامیت" سخت بود را به دهان "افغانیت" میانداخت تا بجود. لقمهای که نرم کردنش برای "افغانیت" مشکل بود از "اسلامیت" کمک میطلبید.
برای این اژدهای دو سر اما نرم کردن یک لقمه خیلی سخت بود: گوشت همان دو زنی که بیست سال پیش خورده بود. هی از دهانش بیرون میشد و شعار میدادند: "آزادی". اژدها با عصبانیت دهان میانداخت و زنان را میجوید. هنوز نبلعیده بود که باز زنان بیرون میپریدند و فریاد میزد: "آزادی". اژدهای دو سر کابل حالا گرسنه نبود اما خسته به نظر میرسید. خسته از "زنان" و متنفر از "آزادی".